تجربه‌های تبلیغ بین‌الملل / از نجف و قم تا لندن و لس‌آنجلس

در گفت‌وگو با حجت الاسلام قاسم جلالی / شناخت متقابل از فرهنگ‌ها وآئین‌‌ها لازمه‌ی موفقیت مبلغان است

مقدمه/ حجت‌الاسلام والمسلمین سیدقاسم جلالی  از فضلای حوزه علمیه نجف و قم است که علاوه بر مدیریت یکی از مراکز اسلامی در انگلستان در کشورهای مختلف جهان هم به فعالیت‌های گوناگون دینی می‌پردازد. مباحثات در گفت‌وگویی تفصیلی با وی سیری گذرا از زندگی علمی و خاطرات و فعالیت‌های بین‌المللی را به گفت‌وگو نشسته‌است که تقدیم می‌شود.

  • درباره خاندانی که به آن منتسب هستید توضیحی ارائه بفرمائید؟

ما سادات حسینی هستیم و نسب ما به عبیدﷲ اعرج می‌رسد کسی‌که نسب خاندان اعرجی به او باز می‌گردد و تعداد سادات این خاندان در جهان بسیار است. عبیدﷲ أعرج فرزند حسین اصغر و حسین اصغر فرزند امام زین العابدین(سلام ﷲ علیه) است. بد نیست بدانید که عبیدﷲ أعرج فرزندی به نام محمد صالح دارد. محمدصالح در ایران، در منطقه ایلام، در روستایی که به نام خود او شناخته می شود، مدفون است. همان روستایی که امروز به آن صالح آباد می گویند. محمدصالح زیارتگاه و بارگاه شناخته شده‌ای در همان شهری که به اسمش نام گذاری شده است دارد.

ریشه خانواده‌ ما به شهر مدینه منوره باز می‌گردد که البته در زمان عبیدﷲ اعرج به خراسان مهاجرت کرده است. بعد از مدتی که این خاندان در خراسان مستقر بود، دوباره به عراق نقل مکان کرد و از آن‌جا نیز به سبزوار بازگشت و از سبزوار به کشمیر و سپس سر از سامراء درآورد و در ادامه به کربلا منتقل شد و از آنجا به نجف اشرف رفته و در نهایت در شهر قم، شهر کریمه اهل بیت (صلوات ﷲ علیهم) مستقر گردید.

تمامی بخش‌ها و جزئیات این منزل‌گاه‌های متعدد تاریخی به شکل دقیقی تدوین شده است. همه اطلاعات شامل اینکه چه کسی مهاجرت کرد، افراد خانواده در آن مهاجرت‌ها چه کسانی بودند و اطلاعات مربوط به منتسبین مهاجرت‌کنندگان، تدوین شده است.

از طرف مادری هم باید به این نکته اشاره کنم که مادر من از پدری گرگانی از ایران است. پدر ایشان سید ابراهیم استرآبادی گرگانی از شخصیت‌های مبرز و شناخته شده شهر گرگان بود.

  • در چه تاریخ و در کجا متولد شدید؟

من در نجف اشرف، مرکز علم و مهد تشیع و دروازه شهر علم پیامبر(ص)، در نهم ربیع الأول سال ۱۳۸۷ هجری قمری مطابق با ۱۹۶۷ میلادی و ۱۳۴۶ هجری شمسی، به دنیا آمدم. در خانواده‌ای اهل علم و ریشه‌دار که به پارسایی مشهور بودند و تمامی فرزندان و بستگانش به خدمت به دین شناخته می‌شدند. شما وقتی شاخ و برگ‌های درخت نسب این خانواده را ملاحظه کنید، خواهید فهمید که تمامی اعضای این خاندان، کمر همت به خدمت دین بستند و در برهه‌های مختلف تاریخی با عناوینی چون «شرفاء»، «نقباء»، «مراجع» و یا «سادات» از آنها یاد می‌شود.

  • از وطن‌تان نجف اشرف و دوران زندگی در این شهر مقدس کمی بیشتر تعریف کنید.

تولد و زندگی در نجف اشرف آثار عمیقی در زندگی و روح و روان من بر جا گذاشت. درباره این آثار می توانم از چند جهت صحبت کنم. جهت اول، مربوط به مراحل علمی‌ است که در نجف اشرف طی کرده‌ام. دوره ابتدایی را در «دبستان نشر» گذراندم، این مدرسه به علقه‌ها و حال و هوای دینی‌اش شناخته می‌شد و اگرچه مدرسه‌ای در مقطع ابتدایی بود اما از سوی افرادی تأسیس شده بود که ریشه‌های دینی داشتند و هدفشان نیز دغدغه‌های مذهبی مانند تربیت و آموزش دینی دانش‌آموزان بود. پس از مقطع ابتدایی وارد حوزه علمیه در نجف اشرف شدم. در آن زمان بسیاری از طلاب حوزه علمیه برای تحصیل همین مسیر را طی می‌کردند، یعنی معمولا مراحل تحصیل در مدرسه را به اتمام نمی‌رساندند و تنها پس از گذراندن مقطع ابتدایی وارد حوزه می‌شدند. بلکه گاهی هم‌زمان با تحصیل در مدرسه ابتدایی، برخی از درس‌های مقدمات حوزه علمیه را نیز فرا می‌گرفتند.

  • اساتیدتان در حوزه علمیه چه کسانی بودند؟

مقدمات را نزد پدر شهیدم، مرحوم آیت‌ﷲ سید محمدتقی جلالی و سید محمد کلانتر (محقق کتاب لمعه دمشقیه) فرا گرفتم. سید محمد کلانتر در مدرسه بزرگ و معروف کلانتر در منطقه بوابه النجف الاشرف، قبل از میدان ثوره العشرین تدریس می‌کرد، ولی در آن زمان متأسفانه تنها شاگردشان من بودم. چون آن دوره‌ای که بنده طلبه شدم، دوره اوج قدرت صدام و ظلم و تسلط بعثی‌ها بود. به همین دلیل غیر از من هیچ طلبه دیگری آنجا در خدمت استاد نبود. شرح ابن‌عقیل را نزد ایشان خواندم.

مرحوم کلانتر از بُعد عاطفی، انسان بسیار حساسی بود، در آن دوره‌ای که من نزد ایشان درس می‌خواندم، معمولا بعد از درس آقای سید محمد صدر در جامعه الکلانتر نماز ظهر و عصر را اقامه می‌کردند. البته فقط پنج یا شش نفر از کاسب‌های محل، به آنجا می‌آمدند. بعد از نماز، پنج یا شش دقیقه می‌نشستند و یک صحبت‌های عمومی را مطرح می‌کردند. روزی آقای صدر به مرحوم کلانتر گفتند: حاج آقا امروز سادات را کشتند! ایشان از شنیدن این سخن بسیار متأثر شد و به گریه افتاد؛ بعد گفتند، منظور ما سادات هم‌دست با نظام صدام است!

آقای کلانتر بسیار رقیق‌القلب بود، یک بار که ایشان در حال تدریس به یک‌باره از بیرون مدرسه صدای تصادف آمد، صدای بسیار هولناکی بود. پرسید چه شده است؟ من گفتم: تصادف شده استاد. تا من این حرف را زدم، ایشان شروع به گریه کرد. آن روز وقتی به خانه برگشتم، ماجرا را برای مرحوم پدرم تعریف کردم و گفتم استاد این قدر گریه کردند که من ترسیدم و نگران شدم. پدرم گفتند یکی از فرزندان آقای کلانتر چند سال پیش در همان محل تصادف کرده و به رحمت خدا رفته است و صدای تصادف، آن حادثه را تداعی کرده است.

  • غیر از مرحوم کلانتر از دیگر اساتید چه در یاد دارید؟

پس از تلمذ نزد مرحوم کلانتر، به مرور تحصیل مقدمات و سطوح را دنبال کردم. لمعه را نزد شهید محمدتقی خویی، شهید سید امین خلخالی، شهید سید محسن میلانی، شهید سید محمود میلانی و شهید آیت‌ﷲ سید مرتضی خلخالی تلمذ کردم.

من کتاب «قاعده لا ضرر و لا ضرار» اثر شهید آیت‌ﷲ سید مرتضی خلخالی را تحقیق کرده‌ام، این کتاب تقریرات ایشان از درس مرحوم آقا ضیاء عراقی بود. شهید سید مرتضی خلخالی از مبرزترین و نزدیک‌ترین شاگردان آقا ضیاء بودند. من از ایشان شنیدم که می‌گفت: «من پنج دوره درس اصول آقا ضیاء حاضرشدم و مثلا در دوره چهارم و پنجم می‌دانستم آقا ضیاء چه می‌خواهد بگوید ولی تشرفا سر درس حاضر می‌شدم، فقط می‌نشستیم که اگر استاد مطلب جدیدی بیان کرد، پیرامونش بحث کنیم و مصدر و مرجع آن‌را پیدا کرده و سپس نتیجه این تحقیقات را خدمت استاد می‌بردیم. آقا ضیاء هم همیشه به ما می‌گفت ما هر چه داریم از گذشتگان است».

به هر حال، بنده تقریبا تمام مقدمات را کامل کردم و مقداری از دروس سطح را نیز در حوزه علمیه ریشه‌دار و مبارکه نجف و در سایه سخت‌ترین دوره زمانی تاریخ شیعه یعنی در زمان پر ظلم و صعوبت صدام، تحصیل کردم.

  • کدامیک از اساتیدی که فرمودید بیشترین تأثیر را بر زندگی شما داشته‌اند؟

درباره امور مربوط به جنبه‌های حوزوی و اجتماعی، بیشترین تأثیر را  از پدرم مرحومم پذیرفته‌ام. من همراه با پدرم و شاهد کارها و تلاش‌های بسیار زیاد ایشان بودم. پدر، وکیل و نماینده آیت‌ﷲ حکیم و آیت‌ﷲ خوئی بود و وکالتی نیز از سوی امام راحل داشت، ارتباطات بسیار خوب و وثیقی نیز با شهید سید محمدباقر صدر داشت.

مرحوم پدرم انسان فعال و پرکاری بود. همراهان و همکارانش به او می‌گفتند این کسی که شما با او درافتاده‌اید، یعنی صدام حسین، شخصیت ظالمی است؛ ایشان در جواب می‌گفت: من به وظیفه‌ام عمل می‌کنم و این خداوند متعال است که سرنوشت ما را معین می‌کند.

  • زمینه‌های فعالیت‌های مرحوم پدرتان چه بود؟

یکی از فعالیت‌های ایشان، تأسیس حوزه علمیه شهر «القاسم» است. این شهر در منطقه «فرات اوسط» واقع است و چون «قاسم» فرزند امام کاظم (علیهما السلام) در آن مدفون است، به این نام شناخته می‌شود. آن حضرت، برادر مادری امام رضا و حضرت معصومه (سلام ﷲ علیهم اجمعین) بوده است. منطقه القاسم به عنوان منطقه‌ای تاریخی، کهن و باستانی، شهری معروف و استراتژیک به شمار می‌آید. پدر در این منطقه حوزه علیمه‌ای تأسیس کرد و با استمداد از برخی تجار ایران و اصفهان، ضریح و بارگاه حضرت قاسم (علیه السلام) را بازسازی نمود.

من شاهد بودم که مرحوم پدرم چگونه و با چه رویکردهایی با مردم در ارتباط بود و چگونه از آن‌ها استقبال و پذیرایی می‌کرد و این برای من بسیار درس‌آموز بود.

ایشان در کنار این فعالیت‌های اجتماعی و مردمی فعالیت‌های علمی بسیاری نیز داشت به عنوان نمونه درس‌های حضرت آیت‌ﷲ خویی را در فقه و اصول تقریر کرده‌ است. از این تقریرات، کتاب «زکات الفطره» در دو جلد به چاپ رسیده است. آن مرحوم نزدیک به ۱۰۰ عنوان کتاب تألیف کرد ولی شاید تنها ۱۰ عنوان از آن‌ها به چاپ رسیده است چرا که عمّال نظام ظالم صدام، هنگامی که به منزل‌شان هجوم بردند، تمامی دست‌نوشته‌های ایشان را توقیف کردند و تا امروز سرنوشت این آثار علمی نامعلوم است.

جنبه‌های اجتماعی سیره پدرم مرحومم و نوع زندگی‌اش، بر روحیات و نگاه آینده من به زندگی، سایه انداخت. شاهد تعامل و مواجهه او با مردم بودم به خصوص که بسیاری از مردم منطقه‌ای که با آنها در ارتباط بود، فاقد سطوح عادی فرهنگی بودند. ایشان به روستاها و مناطق حاشیه‌ای و حومه‌های دور دست می‌رفتند، ساکنین چنین مناطقی طبیعتا تعامل خاص خودشان را داشتند، آداب و رسومی از نوع تعاملات عشایری که عرف‌های خاص خودشان را داشتند. معمولا وقتی از شهرها دور ‌شوی شاهد وجود آداب و رسومی خواهی بود که اقتضائات خاصی دارند. من می‌دیدم که چگونه مرحوم پدرم مشکلات آن مردم را حل و فصل می‌کرد و در نزاع‌ها یا درگیری‌هایشان واسطه می‌شد تا به سرانجام خیر برسد. شما در همین دوران معاصر هم در عراق می‌بینید که سازکارهای عشیره‌ایِ بسیار سختی وجود دارد که در امور دخیل و سرنوشت‌ساز می‌شود طوری که گاهی دولت‌ها نیز نمی‌توانند در حل و فصل این امور دخالت کند.

مرحوم پدرم روزهای تعطیلی درس را به حضور در شهر القاسم اختصاص می‌داد. فاصله این شهر از نجف حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم است. علاوه بر تأسیس حوزه علمیه این شهر و بازسازی آستان حضرت قاسم در هر روستایی یک مسجد و حسینیه بنا کرد. نزدیک به ۱۷ تا ۲۰ مسجد، حسینیه، مدرسه و مؤسسه برپا نمود. بچه‌های عشایر را به نجف اعزام می‌کرد تا وارد حوزه علمیه شوند. تعداد قابل توجهی از طلاب به دست ایشان به حوزه رفتند و بعضی از آن‌ها هنگامی که سطح تحصیلات‌شان به دروس عالی و درس خارج رسید به نجف اشرف منتقل شدند. غرض اینکه این نوع تعامل پدر بود و من شاهد همه این‌ها بودم و این تأثیر بزرگی بر زندگی من داشت.

  • ایشان در زمینه سیاسی نیز فعالیت داشتند، لطفا مبارزاتشان بر علیه رژیم بعث را تشریح فرمایید.

تعامل آن مرحوم با حکومت بعث عراق همیشه از سر ستیزه بود. اگر جایی ظلم، تعدی، تهاجم و خشونتی می‌دید ساکت نمی‌ماند. آن‌هم در زمانی که فضای عمومی جامعه شدیدا پر از اختناق بود و حاکمان بسیار سخت‌گیر، ظالم و جنایتکاری بر عراق تسلط داشتند. در همان زمان، مرحوم پدر همه جا صحبت می‌کرد و به ارشاد و نصیحت مردم پرداخته و موعظه‌شان می‌کرد. ایشان کتابی دارد با عنوان «نزهه الطرف فی علم الصرف» که اخیرا بنده این کتاب را تحقیق کردم. پدرم در آن زمان برای چاپ این کتاب به چاپخانه نعمان می‌رفت، چاپخانه‌های آن روز مانند امروز نبود. حروف سربی و سنگی و حروفچینی‌ در یک ردیف مرتب و سپس ارسال برای چاپ انجام می‌شد. چاپ کتاب مثل امروز موضوع آسانی نبود. پدر وقتی در چاپخانه می‌نشست، جوانان و مردم عادی نزد ایشان می‌آمدند و مسائلی را راجع به نظام بعث مطرح می‌کردند. ایشان مسائل را تبیین و مردم را نصیحت و ارشاد و موعظه می‌کرد.

علاوه بر آن در خلال فعالیت‌هایش در شهر القاسم هیچ مجالی به عناصر نظام و ساختار حکومتی بعث برای دخالت یا نفوذ در امور مدرسه یا حرم حضرت قاسم، نمی‌داد. این رفتارها موجب حساسیت بعثی‌ها علیه ایشان ‌شد و موجب گردید که نظام حاکم بعث حساب جداگانه‌ای برای پدر باز  کند. چند مرتبه‌ای به او هشدار دادند تا اینکه نهایتا به خانه ما یورش آوردند، همه جا را وارسی و اسناد و دست نوشته‌های زیادی را بردند. در این میان، نامه وکالت حضرت امام (رحمه ﷲ علیه) به پدر را یافتند و برای ایشان پرونده تشکیل دادند. همه اینها در حسابرسی و قضاوت‌شان درباره او تأثیرگذار شد تا اینکه در سال ۱۴۰۱ هـجری قمری مصادف با ۱۹۸۱ میلادی او را دستگیر کردند.

ایشان رنج‌های فراوانی در زندان متحمل شد. آن مرحوم در شعبه پنجم زندان بعث عراق، یکی از مخوف‌ترین زندان‌های نظام صدام، محبوس بود. ایشان در همان زندان نیز محل رجوع زندانیان برای پاسخ‌گویی به سؤالات فقهی‌شان بود و زندانیان را موعظه و ارشاد می کرد و تا روزی که به شهادت رسید به این کار ادامه داد.

  • از شهادت ایشان چه خاطره‌ای در حافظه‌تان باقی مانده است؟

بعثی‌ها اعلام کردند که برای تحویل گرفتن جنازه پدرتان به بغداد بیایید، برادر بزرگم آقای سیدعلی الهادی رفت و پیکر ایشان را تحویل گرفت. منزل ما آن زمان در منطقه حنانه قرار داشت، به خاطر دارم، روز هفتم یا هشتم ماه رمضان بود، من پای پیاده تا مسجد خضراء رفتم و آیت‌ﷲ خویی را مطلع کردم. حالتی از نگرانی و ناراحتی و اندوه در آن مجلس پدید آمد. بعثی‌ها عادت داشتند وقتی چنین اتفاقاتی واقع می‌شد، نور شهر نجف را در ساعات شب خاموش می‌کردند. هنگامی که پیکر پدر از بغداد رسید، نجف، غرق تاریکیِ تیره‌ای شد. اعلام کردند فقط خانواده حق حضور در مراسم تشییع پیکر را دارند، البته تشییع جنازه به آن معنا هم نبود، چون پیکر مطهر را مستقیما از پزشکی قانونی بغداد به وادی‌السلام آوردند. به هر حال هنگام تدفین ایشان غیر از شهید سید محمدتقی خویی، داماد ما شهید سید ابراهیم خویی، شهید سید مجید خویی و ما فرزندان کس دیگری نبود.

پیکر پدر را غسل دادیم، آثار شکنجه در بدن ایشان مشخص بود به طوری که امکان غسل دادنشان به صورت کامل فراهم نشد. بعد از آن، همه ما فرزندان ایشان تحت نظر دستگاه‌های امنیتی و اطلاعاتی رژیم صدام بودیم.

  • پس از شهادت پدر چه کردید؟

برادر بزرگم سید هادی توانست از عراق بگریزد. ابتدا به پاکستان رفت و از آنجا به ایران آمد. من از سال ۱۴۰۲ ه.ق تا سال ۱۴۰۶  که به سن ۱۶ سالگی رسیدم، در منزل آیت‌ﷲ خویی ساکن شدم. ماجرا از این قرار بود که آیت‌ﷲ خویی محل سکونت خانواده ما را به محل استقرار حرم و اهل و عیال خود منتقل کرد و ما منزل‌مان را ترک کردیم. از آن جایی که شرایط تا حدودی خطرناک و موجب احتیاط بود، من نیز به منزل آیت‌ﷲ خویی در کوفه منتقل شدم.

  • پس سال‌هایی در کنار آیت‌ﷲ خویی زندگی کردید، از شخصیت ایشان و تجربیاتتان از معاشرت با وی بفرمایید

در این دوران از سیره حضرت آیت‌ﷲ خویی بسیار تأثیر گرفتم. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های ایشان، تواضع‌شان بود که ویژگی تمام مراجع ماست، یکی از صفات ممیزه مراجع مکتب اهل بیت (علیهم السلام) همین تواضع است. البته جنبه‌های دیگری از سیره ایشان چون زهد، تقوا، خداترسی، علم و انسانیت بسیار بر من تأثیرگذار بود، اما نوع تواضع ایشان بسیار بی‌نظیر بود، به شکلی که در خاطرم هست که هر سال اعراب بادیه‌نشین برای ملاقات با ایشان می‌آمدند،. ما بچه‌ها و بزرگ‌شده‌های نجف نمی‌توانستیم لهجه آن‌ها را درست متوجه شویم چرا که لهجه و گویش خاصی داشتند که افراد شهرنشین به سختی سخنانشان را متوجه می‌شدند، این افراد وقتی وارد محضر آیت‌ﷲ خویی می‌شدند، چیزی را با همهمه به زبان می‌آوردند که هیچ‌کس جز آقای خویی متوجه سخن ایشان نمی‌شد.

با اینکه آیت‌ﷲ خویی خودشان ایرانی و ترک بودند ولی به زبان عربی کاملا مسلط بودند، البته لحن و لهجه نمکینِ فارسی و ترکی در عربی صحبت کردن ایشان بود ولی بسیار خوب به عربی صحبت می‌کردند. این نکته شاید ما را از بحث‌ دور کند ولی ایشان جایزه‌ی تعیین کرده بودند برای هر کسی که بتواند از ایشان خطا و غلطی در اِعراب در درس خارج‌شان بگیرد چرا که مطالب درس‌شان را از پیش آماده نمی‌کردند بلکه مباحث را به صورت کاملا بداهه و به عربی بسیار روشن و فصیح و خالی از هر گونه اشتباهی ارائه می‌کردند.

از علاقه ایشان به زبان عربی خاطره ای دیگری دارم که یک روز بنده را صدا زدند و گفتند: «سید قاسم بیا» و پرسیدند: معنای «سؤر» چیست؟ مثل اینکه در بحث «سؤر» در کتاب الطهاره بودند. می‌دانید «سؤر» مانده آن چیزی است که خورده می‌شود، مثل اینکه می‌گوییم نیم‌خورده موش یا گربه یا حیوانات دیگر. ایشان قصد داشت ذهنیت عمومی را درست متوجه بشود و بداند که افکار عمومی مردم از این واژه چه چیزی می‌فهمد. «سؤر» از «سائر» مشتق می شود. وقتی می‌گوییم «سائر الناس» یعنی بقیه مردم، سایر مردم. من آن زمان به درستی و ظرافت هدف ایشان پی نبردم ولی آن‌چه بعدها حدس زدم این بود که ایشان می‌خواست فهم عرفی عموم مردم را از این واژه متوجه شود. بالاخره این واژه نزد مردم ادراکی دارد و سؤال این است که آیا ادراک این واژه در لغت همان ادراک عرف متفاهم مردم است؟

ولاء اهل‌بیت و محبت عترت طاهره (علیهم السلام) نکته دیگری است که من از آقای خویی آموختم، طوری به صحبت‌های سخنران مجالس عزاداری امام حسین (علیه السلام) گوش فرا می‌داد و با اینکه بارها و بارها این روایت و حدیثی را که بر منبر بیان می‌شد، شنیده بود ولی حالت و وضعیتی داشت که سخنران مجلس احساس می‌کرد وی این مطالب را برای اولین بار می‌شنود. خود ایشان می‌گفت این نوع تعامل من به خاطر محبت به اهل‌بیت (علیهم السلام) است. علاوه بر آن به سخنرانان چیزهایی می‌گفت و برای ایشان احترام و شأنیتی قائل بود که با نوع رفتارش با ما فرق می‌کرد.

معروف است که آیت‌ﷲ خویی بحث و درس‌شان نیم ساعت بیشتر نبود و در عرض همین دقایق مطالب را بیان می‌کردند اما برای همین مدت کوتاه ۸ ساعت مطالعه و تحقیق داشتند، با این حال همیشه تأکید داشت خطیبان حقوقی دارند که ما نداریم؛ مثلا در درس ما شاگردان می‌توانند و حق دارند در میانه بیان مسائل علمی مناقشه و اعتراض کنند ولی اگر خطیب بالای منبر اشتباهی کرد، کسی حق اعتراض به او را ندارد، بلکه اگر نقدی هم وجود دارد تا سخنرانی‌اش تمام نشده و از منبر پایین نیامده، چنین حقی وجود ندارد. این نوع از احترام فقط و فقط به خاطر محبت‌شان به حضرت ابی‌عبدﷲ الحسین (علیه السلام) بود که این منبر امام حسین (علیه السلام) است و باید به مقتضای نام آن مورد احترام باشد.

وصف چشم‌گیر دیگر آیت‌ﷲ خویی برای من صله‌ رحم است که ایشان بسیار اهل آن بود. آقای سید عبدالصاحب خویی پسر مکرم‌شان (دبیر کل مؤسسه الامام الخویی در لندن که امور مربوط به این مرکز اسلامی را رسیدگی و مدیریت می کند) برای من این خاطره را تعریف کرد که: « من [سیدعبدالصاحب خویی] ایران بودم و پدرم بنده را به نجف احضار کردند. به نجف رفتم و وقتی رسیدم از خستگی سفر استراحت کردم، ایشان مرا فراخواند و فرمود پسرم! تو شاهد هستی که من به کجا رسیده‌ام. این جایگاه من در این دنیا است که به عنوان مرجع‌الطائفه و زعیم حوزه شناخته می‌شوم. امیدوارم در آخرت نیز مرتبه و مقامی مانند همین مقام دنیوی داشته باشم.  از تو که پسر من هستی می‌پرسم؛ فکر می‌کنی از چه راهی و با چه واسطه‌ای و به چه دلیلی من به این مقام رسیده‌ام؟ گفتم: پدر جان؛ شما عمر خود را برای برافراشتن نام و شأن دین و ترویج مذهب و تربیت شاگردان و تألیف و تحقیق و درس و محافظت از فقه عترت مطهر (علیهم السلام) صرف کردید و دلیل نیل به این مقام این است. گفت؛ نه، دلیلش این نیست. پرسیدم پس دلیل چیست؟ فرمود دلیل آن دو چیز است: یکی اینکه در دلم کینه هیچ‌کس را نگرفتم و امر دوم، صله رحم است. پرسیدم؛ صله رحم؟ گفت؛ آری. پرسیدم؛ کدام صله رحم؟ فرمود؛ زمانی عموی بزرگت (یعنی برادر آیت‌ﷲ خویی) سید عبدﷲ، خواهرت را برای پسرش خواستگاری کرد، من به خاطر یک شبهه رضاعی قبول نکردم و رضایت به این وصلت ندادم، البته این شبهه قطعی هم نبود ولی به هر حال من رضایت ندادم. روزی عمویت سید عبدﷲ به من گفت، شما چرا با این ازدواج موافقت ندارید و پسرم را به تزویج دخترت درنمی آوری؟ من هیچ حرفی از آن شبهه به میان نیاوردم. فقط پرسیدم، شما چرا بر این ازدواج اصرار دارید؟ گفت برای اینکه این صبیه، دخترِ خود ماست. عبا سرش می‌گذارد و به خانه ما می‌آید و خرجی و نفقه‌ای ندارد. من به برادرم گفتم، اگر مسأله شما خرج و نفقه است، من حاضرم تمام هزینه‌های ازدواج پسرت را به عهده بگیرم. سیدعبدﷲ وقتی این را از من شنید، قهر کرد و با ترک شهر نجف در کربلا ساکن شد ولی من رابطه‌ام را با ایشان قطع نکردم و هر هفته شب‌های جمعه که برای زیارت امام حسین(علیه السلام) به کربلا می‌رفتم، پس از زیارت، درب منزل برادر را می‌زدم و داخل می‌شدم. البته ایشان برای استقبال نمی‌آمد و من فقط با فرزندانش می‌نشستم و حال و احول و گفت‌وگو می‌کردم و بازمی‌گشتم. این کار را برای یک سال تمام انجام دادم.»، توجه کنید این الگوی ما در صله رحم است.

نکته‌ای هم دربارهآیت‌ﷲ خویی، سید نصرﷲ مستنبط که ذکرش به میان آمد عرض کنم. من هم‌عصر ایشان بودم و کیفیت شهادت‌شان را با چشم خود دیدم. نه اینکه کسی برایم نقل کرده باشد. من آثار هجوم به منزل ایشان را دیدم و خاطرم هست که همراه با چند نفر ایشان را بیمارستان بردیم و آثار خون‌ریزی را در بدن ایشان مشاهده کردم که صحنه بسیار هولناکی بود. چون سن من در آن زمان خیلی کم بود، کاملا متوجه ارتباط اتفاقات پیرامونم با یکدیگر نمی‌شدم. برای همین مدام می‌پرسیدم این لکه‌های خون از کجا آمده است؟ ولی بزرگ‌ترها که حضور بعثی‌ها در اطراف بودند، می‌گفتند، چیزی نیست.

موضوع دیگری که در سیره و شخصیت آیت‌ﷲ خویی بسیار برای من آموزنده و تأثیرگذار بود، نقدپذیری ایشان بود، نقد سازنده را می‌پذیرفت. آیت‌ﷲ خویی طبع شعر داشت و از ذوق مطالعات تاریخی خوبی نیز بهره می‌برد و محتوای تاریخی را با ذوق و سلیقه خاصی به شعر در می‌آورد. هنگامی که همین آقای سید نصرﷲ مستنبط به شهادت رسید، ایشان در رثای این شهید، شعری سرودند که شاید هیچ کس آن را به یاد نداشته و جایی ثبت و ضبط نکرده باشد. مفاهیم بسیاری از ابیات این شعر برگرفته از آیات قرآن بود: «قد قالت الجهّال فی ما نطقوا/ مات الفقیه العلم المحققُ/ اشتبهوا فی قولهم وأخطأوا/ المتقون للبقاء قد خُلقوا/ الموت لا یقربهم لکنما/ ارواحهم من سجنهم تنطلقُ/ من ظلمات خرجوا إلی الضیاء/ نورهم یسعی لدیهم یشرقُ/ فإذا سئلت أومِأ و قل/ ما مات نصرﷲ حی یرزقّ». در مصرع اول آمده است «قد قالت الجهّال…» یعنی جاهلان گفتند که آن مرد محقق درگذشت. آقایان و حاضران در مجلس آیت‌ﷲ خویی پرسیدند حضرت آقا شما ما را نیز با این کلمه «جهّال» خطاب قرار دادی؟ آیت‌ﷲ خویی پذیرفتند و گفتند شعر را تغییر دهید و بگویید: «قد قالت الجمهور فی ما نطقوا». یعنی کلمه «جهّال» را به «جمهور» تغییر داد. خداوند آیت‌ﷲ خویی را رحمت کند، اثر بسیار نیکویی در زندگی شخصی من داشت.

  • شما پس از این سال‌های پر خاطره، از عراق مهاجرت کردید، جریان این نقل مکان و جزئیات آن چه بود؟

من به مرحله‌ای رسیدم که خطراتی از طرف نظام تهدیدم می‌کرد به گونه‌ای که باید از عراق مهاجرت می‌کردم. به عنوان همراهی با بعثه حجّ آیت‌ﷲ خویی از عراق خارج و به مکه مکرمه مشرف شدم. در آن سفر مادرم همراه من بودم. وقتی هواپیما در جدّه به زمین نشست، میکروفون هواپیما به مجموعه بعثه آیت‌ﷲ خویی خوشامد گفت و اعلام کرد که همگی میهمانان پادشاه عبدﷲ هستید. آقا سید محمدتقی، فرزند آیت‌ﷲ خویی تشکر کردند ولی این پذیرایی و استقبال را نپذیرفتند. البته حساسیت‌های آن روز عربستان در رابطه با شیعیان به اندازه امروز نبود ولی به هر حال آقا سید محمدتقی این دعوت و پذیرایی را نپذیرفت. این عدم پذیرش دعوت سعودی‌ها، برای ما بسیار گران تمام شد و در فرودگاه خیلی ما را اذیت کردند، حتی عمامه‌ها را هم به بهانه بازرسی باز کردند. اغلب کتاب‌هایی که همراه داشتیم مانند، کتاب‌های مناسک حج از ما گرفتند. مشخص شد که آن دعوت، بار سیاسی داشت و واقعی نبود. به هر حال در عربستان به این جمع‌بندی رسیدیم که از جده به مدینه برویم، ما دو انتخاب داشتیم، راه زمینی یا هوایی که در نهایت تصمیم به سفر با هواپیما گرفتیم ولی سعودی‌ها در آن گرمای کشنده و طاقت‌فرسا، ۷ ساعت بدون هیچ گونه تهویه و کولری، پرواز را به تأخیر انداختند.

حج را به جا آوردیم. آن سال‌ها ایران و عراق درگیر جنگ بودند و در همان روزها ایران منطقه فاو را تصرف کرده بود. بنا داشتیم وقتی حج به اتمام رسید، به ایران نقل مکان کنیم. با نماینده امام خمینی، امیر‌الحجاج وقت یعنی آقای مهدی کروبی تماس گرفتیم و در مسجد‌الحرام با ایشان ملاقات کردیم. وی از ما خواست که در هواپیمای مخصوص خودشان، همراهش باشیم ولی آقا سید محمدتقی خویی از ایشان خواست که ورودمان به ایران عادی و معمولی باشد. به ایران وارد شدیم، ابتدا به مشهد و پس از آن به شهر مقدس قم آمدیم و همراه مادرم در این شهر ساکن شدیم. پس ازآن نیز برادر بزرگ‌مان سید علی الهادی به ما ملحق شد و درس و سیر علمی‌مان در قم شروع شد.

  • از تحصیل در قم و اساتیدتان در حوزه علمیه این شهر بفرمایید

وارد دروس حوزوی شدم، نزد عموهایم حضرات آیات سید محمدرضا جلالی، سید محمد جلالی و سید جواد جلالی دروس سطح را تکمیل کردم و قسمتی از کتاب مکاسب را نزد آیت‌ﷲ سیدعلی میلانی خواندم. پس از آن دوره درس خارج فقه و اصول را آغاز کردم. اصول را در محضر  آیت‌ﷲ وحید خراسانی(حفظه ﷲ) و فقه را نزد میرزا جوادآقا تبریزی (رحمهﷲ‌تعالی‌‌علیه) خواندم. هم‌چنین نزد میرزا شیخ جعفر نائینی داماد آقای خویی و پدر همسرم نیز حاضر شدم.

از دروس مرحوم سید ضیاء اشکوری(رحمه‌ﷲ‌تعالی‌علیه) نیز استفاده بردم. ایشان واقعا نقش بسیار بزرگی در زندگی علمی من داشتند و بهترین و کامل‌ترین وقت‌ها را برای من صرف کردند. نزد ایشان بحث «اراده و طلب» و «کتاب القضاء» را خواندم. من از ایشان اجازه نقل روایت دارم. با این تفاصیل سیر تحصیل حوزوی خود را به پایان بردم و در سال ۱۹۹۵ میلادی، مدرک لیسانس معارف اسلامی را از حوزه علمیه قم دریافت نمودم.

  • آیا علاوه بر تحصیل به تدریس علوم حوزوی و تحقیق و پژوهش نیز اشتغال داشته‌اید؟

بحمدﷲ در این سال‌ها در قم توفیق تدریس هم داشتم. مکاسب، رسائل و کتاب مختصرالمعانی را تدریس کرده‌ام. علاوه بر تدریس، چند کتاب نیز تألیف و چند اثر نیز تحقیق کرده‌ام که به چاپ رسیده‌اند. برخی از این تألیفات مانند کتاب «لا ضرر و لا ضرار» را دفتر تبلیغات چاپ کرد. عرض کردم که کتاب «قاعده لا ضرر و لا ضرار» تقریرات درس مرحوم آقا ضیاء عراقی، توسط استادم شهید آیت‌ﷲ سیدمرتضی خلخالی بود. من در آن سال‌هایی که نجف بودم قاعدتا در مرحله‌ای نبودم که بتوانم از درس ایشان استفاده کنم اما نزدشان حاضر شده و درس خواند و از محضرشان در منزل آیت‌ﷲ خویی، استفاده کرده بودم. در آن ۵ سالی که بنده در منزل آقای خویی بودم، ایشان یکی از اعضای کمیته استفتای آیت‌ﷲ خویی بودند و به آن‌جا رفت‌وآمد داشت. من فرصت را غنیمت شمرده و از محضرشان برخی نکات را استفاده می‌کردم.

مرحوم سید مرتضی خلخالی نیز از کسانی بود که در زندگی من بسیار تأثیرگذار بود. به واقع این شخصیت‌ها گمنام هستند و هیچ توجهی بر آن‌ها متمرکز نشده است، در حالی‌که در زندگی‌شان نکات بسیار زیادی هست. این هم یکی از نمادهای مظلومیت اهل بیت(علیهم السلام) و مظلومیت پیروان آن‌هاست.

به هر حال من کتاب «قاعده لا ضرر و لا ضرار» را تحقیق کردم. اصل این رساله ۹ صفحه است ولی من آن را به صورت کتاب درآورده و برای آن مقدمه‌ای مفصل تهیه کردم. تمامی احادیث مربوط به «قاعده لا ضرر» را آوردم و آن‌را تبویب کردم. سپس توضیحی راجع به تاریخ «قاعده لا ضرر» بیان کردم و ادبیات این قاعده را نزد علمای طراز اول و متقدم تا وقتی که به یک قاعده تبدیل شد، بررسی کردم؛ یعنی سیر علمی بحث را نوشتم از زمانی که موضوعی تازه بود تا وقتی تبدیل به یک قاعده اصولی و فقهی شد و نیز مبانی‌ای که در آن مطرح شده است.

همچنین کتاب «نزهه الطرف فی علم الصرف» را نیز که تألیف پدرم مرحومم بود، تحقیق کرده‌ام. علاوه بر آن یک کتاب از جدم آیت‌ﷲ سید محسن جلالی به نام «مصباح الهدی فی اصول دین المصطفی» را از زبان فارسی به عربی ترجمه و بعد آن را تحقیق کردم. این کتاب را نیز دفتر تبلیغات منتشر کرد. انتشاراتی که الآن به نام بوستان کتاب شناخته می‌شود. هم‌چنین کتاب «مزارات اهل‌البیت فی العراق» را نیز تألیف کرده‌ام. این کتاب داستان جالبی دارد. ابتدا آن‌را به زبان عربی نوشتم، پس از آن دوست و همسایه ما آقای سید احمد علوی پیشنهاد داد که کتاب را به شکل مصور در بیاوریم. این کار را کردیم و ایشان نیز آن را به فارسی ترجمه کرد. البته خودشان از ذکر نامشان بر روی جلد کتاب امتناع می‌کرد ولی من به این کار اصرار نمودم.

  • درباره فعالیت‌های تبلیغی بین‌المللی هم بفرمائید.

در این سال ها رفت و آمد به لبنان را برای تبلیغ شروع کردم. لبنان در آن وقت درگیر جنگ بود. ما به سوریه می‌رفتیم و در آنجا مسیری زمینی به نام راه نظامی وجود داشت که به طرف لبنان می رفت. حافظ اسد ملاقات های خصوصی را با گروه کوچکی از مخالفان عراقی ترتیب داده بود. ماشین های آنها بدون بازرسی وارد لبنان می‌شد. ما با این ماشین‌ها می‌رفتیم و آخر ماه محرم نیز همین ماشین‌ها دنبال‌مان می‌آمدند برمی‌گشتیم. این سفرهای تبلیغی تا سال ۱۹۹۹ میلادی ادامه داشت.

در سال ۱۹۹۹ دعوتنامه‌ای از «مرکز اسلامی ولز» در جنوب بریتانیا برایم آمد تا برای ماه محرم به آنجا بروم. دعوتنامه از طرف یک سری از دوستانی بود که در لبنان با آنها آشنا شده بودم و بعدها به ولز رفته بودند. می‌دانید که بریتانیا از چهار کشور تشکیل شده است: انگلستان، ولز، ایرلند و اسکاتلند. پایتخت ولز، شهر کاردیف است. دومین شهر این کشور نیز، سوانزی است. شهرت سوانزی به دانشگاه بسیار بزرگ و مهمی است که در این منطقه واقع شده است. به هر حال من این دعوت را پذیرفتم و به آنجا رفتم. بعد شیعیان شهر از من خواستند که در آنجا اقامت طولانی مدت داشته باشم. دعوتنامه‌ای فرستادند و طی اتفاقاتی که جزئیات مفصل و فراوانی دارد در مرکز آیت‌ﷲ خوئی در شهر سوانزی مستقر شدم.

این مرکز از قبل آنجا تأسیس شده بود ولی بنده یک مدرسه به آنجا افزودم. مدرسه‌ای که تا به حال فعال و مورد استفاده است. آن مرکز تقریبا رو به اضمحلال بود و این موضوعی طبیعی است. جایی که عالم و مرشدی نداشته باشد طبیعتا به این سرنوشت دچار می‌شود. همه شیعیان ولز گرد هم آمدند. از شهر کاردیف می‌آمدند، از نیث، از بریستول و شاید از شهرهای دیگر هم به سوانزی می‌آمدند.

در سال ۲۰۰۰ من در سوانزی استقرار کامل پیدا کردم. قبل از آن دو سه سفر رفته بودم ولی برای استقرار طولانی مدت سال ۲۰۰۰ به آنجا رفتم، در آنجا مستقر شدم و فعالیت های ما در آنجا متمرکز شد.

  • همزمان فعالیت‌های تبلیغی در انگلستان به امور علمی و درسی هم می‌پرداختید؟

اقامت و زندگی طولانی مدت در غرب و در آن دیار قطعا مسأله آسانی نبود. حتی اگر برای من امر آسانی بوده باشد برای خانواده کار آسانی نبود. غربت امر سختی بود. با این حال آنچه که خداوند را برای آن سپاسگزارم این است که به رغم آن که مسئولیت و وظیفه دینی بر من واجب کرد که به غرب و به آن دیار بروم، چیزی که بحمدﷲ آن را ترک نکردم این بود که ۲ ماه در سال در شهر قم اقامت می‌کردم. در همه این سال ها ارتباط خودم را با دروس حوزوی از طریق اینترنت و نوارهای کاست حفظ کردم و تحصیلم را قطع نکردم. علاوه بر اینکه در ۱۲ ماه سال ۲ ماه یا بیشتر را در قم اقامت می‌کردم و حتی وسط سال هم به شهر مقدس قم می‌آمدم. موضوع مهمی که تمام طلابی را که می‌خواهند به آن مناطق بروند به آن توصیه می‌کنم، این است که همه تعلقات‌شان را به آنجا منوط نکنند و با تمام وجود به آنجا تعلق نیابند. خانه و کار و آینده‌شان را کاملا به آنجا معلق نکنند، به خصوص درباره فرزندان. باید آنها را با ریشه‌های اصیل خود آشنا کرده و آنها را بر اساس آن ریشه‌ها تربیت کنند و بار بیاورند. ارتباط‌شان را با حوزه علمیه و اماکن مقدس اسلامی حفظ کند و نگذارند مدهوش و شیفته آن مناطق وکشورها گردند.

  • درباره مرکز اسلامی در سوانزی بیشتر بفرمائید

من در منطقه سوانزی اقامت کردم. تقریبا منطقه دور افتاده و دور از دسترسی بود. فاصله اش با لندن سه ساعت و نیم است. آن زمان ۶۰۰ خانوار مسلمان اعم از شیعه و سنی داشت، البته اغلب شان شیعه بودند. طبیعی است وقتی از پایتخت دور می‌شویم، تحرک و رفت وآمد کم می‌شود. سوانزی شهری بود شبیه شهر ارواح. آدمی در آن یافت نمی‌شد. جایی که وقتی بیرون می‌روی می خواهی کسی را ببینی با آن صحبت کنی، کسی را پیدا نمی‌کنی. اتفاقا یک سال در سفر حج آقای سید مصطفی قزوینی را که آن زمان در لس‌آنجلس آمریکا اقامت داشت دیدم. به من گفت: سید قاسم جلالی شما هستید؟ گفتم بله. گفت واقعا خسته نباشید! چه طور در سوانزی اقامت دارید و دوام آوردید و در آنجا مانده‌اید؟!

به هر حال بنده تا سقوط نظام صدام در عراق و به شهادت رسیدن مرحوم عبدالمجید خوئی، در سوانزی ماندم. منتها هم امروز و هم آن روز – این را صریح می گویم و هر کس که می خواهد بشنود – برای من حضور در غرب مانند «اکل میته» بود و هست، هیچ رغبتی به آنجا نداشتم. برای اینکه نه حال و هوا، حال و هوای ما بود، نه فرهنگ شان فرهنگ ما بود و نه خانواده‌مان در آسایش بودند و نه می توانستیم بیرون برویم. اینجا نعمت بزرگی است. تا سال ۲۰۰۳ در ولز ماندیم. سال ۲۰۰۳ که نظام صدام سقوط کرد به قم برگشتم. نه به نیت رجوع به عراق بلکه به نیت اقامت در ایران. در عراق کسی را نداشتیم. عراق در ابتدای بحران و قضایای عحیب و غریبی که آن اوائل بعداز سقوط نظام صدام رخ داد بود. من ۴ سال من در ولز بودم. برگشتم قم و بچه‌ها را ثبت نام کردیم مدرسه و خودم هم الحمدلله مشغول درس و بحث شدم. البته ما عاشق قم و حوزه و جوار کریمه اهل بیت و امام رضا(صلوات ﷲ علیهما) هستیم.

  • ولی گویا با فاصله‌ی کمی مجددا به انگلستان برگشتید!

بعداز یک ماه یا حدود همین مدت سیدعبدالصاحب خویی(حفظه‌ﷲ) با من تماس گرفت و از من خواست که برای یاری‌شان در مدیریت مرکز اسلامی آیت‌ﷲ خویی در لندن به ایشان بپیوندم. در ابتدا از ایشان عذر خواستم و خواستم که بنده را معاف کنند ولی ایشان به نوعی اصرار کردند و گفتند فقط برای یک سال بیایید. بر این اساس دوباره به لندن بازگشتم. با تمام خانواده و فرزندان رفتم و کارم را در مرکز آیت‌ﷲ خویی در لندن شروع کردم. مرکزی که بزرگترین مرکز اسلامی شیعی در تمام اروپا به شمار می‌آید. کار را در آنجا پیش می‌بردم و در کنار فعالیت‌هایم در مرکز آیت‌ﷲ خویی، فعالیت‌هایی نیز در حج داشتم. جایگاه حج به نظر من یکی از مهم ترین مراحل و جایگاه‌های نشر اسلام و مذهب اهل بیت می‌تواند باشد. چرا که آشنایی‌ها و دوستی‌ها و باب گفت‌وگویی که در حج پدید می‌آید، بی نظیر است. شما وقتی سه یا چهار هفته با کسی همراه و همسفر می‌شوی، می‌توانی به صورت بسیار منظم و تأثیرگذار با او رابطه داشته باشید.

بعداز آن نکته‌ای در لندن توجهم را به خودش جلب کرد که حتی تا همین امروز هم به نظرم موضوع مهمی است و من امروز و هنوز هم برادرانی را که مسئول این گونه امور هستند، به توجه به آن دعوت می‌کنم. من دیدم اگر جغرافیای لندن را در نظر آوریم می‌بینیم که تمامی مراکز اسلامی آن، در یک منطقه بسیار کوچک متمرکز شده است. یعنی مراکز اسلامی به شکلی مطالعه شده و اصولی در تمامی جغرافیای لندن به نظم درنیامده و به شکل درست و صحیح توزیع نشده است. یاد این آیه قرآن افتادم که: «هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَهَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ» در جایی که آزادی در آن وجود دارد و منتشر شده است، کار بزرگی نیست کسی شعار آزادی بدهد. بزرگی و عظمت و کار بزرگ آنجاست که در جایی که آزادی در آن کم یافت می شود بتوانی شعار آزادی بدهی. اگر شما پروژکتوری را وسط نور روز روشن کنی، آیا نور آن اثری دارد؟ ولی اگر یک شمع را در تاریکی شب روشن کنی، از دور دیده می‌شود. «وإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ». باید برویم جایی که ضلال مبینی هست که شما بتوانید یک شمع کوچک را روشن کنید و می شود که اثر عظیمی داشته باشد. تأثیری نیست اگر شما بروید در وسط روشنایی روز پروژکتور روشن کنید. تأثیر آن چنانی ندارد. دیدم منطقه‌ای در شرق لندن وجود دارد که مطلقا هیچ فعالیت دینی در آن نیست و افکار و وضعیتی در آنجا وجود دارد که نیاز به مطالعه و علاج و مناقشه دارد. منطقه ای به نام «سَری». همراه با گروهی از جوانان از جمله خانمی به نام دکتر سارا که پزشکی جوان و فعال اجتماعی بود مدرسه‌ای را اجاره می‌کردیم و در آن برنامه‌های دینی اقامه می‌کردیم. جای ثابتی نداشتیم. سالنی را اجاره می‌کردیم برای فعالیت‌های دینی‌مان یا کلیسایی را اجاره می‌کردیم برای نماز جمعه یا سالنی را در مدرسه‌ای ابتدایی اجاره می‌کردیم برای مراسم محرم و صفر. همین منوال را دنبال کردیم و مکان‌های متعددی را اجاره می‌کردیم و الحمدلله اقبال زیادی به این برنامه‌ها شد و گروهی از مؤمنین نخبه گِرد هم جمع شدند.

این فعالیت‌ها کنار فعالیت‌ها و کارم درمرکز اسلامی آیت‌ﷲ خویی بود. بنده همزمان با کار و فعالیت در مرکز اسلامی آیت‌ﷲ خویی، روزهای آخر هفته و روزهای تعطیلات به منطقه «سری» که در شرق لندن بود می‌رفتم. ما شمال لندن بودیم در مرکز اسلامی. این فعالیت ها تا سال ۲۰۰۸ ادامه داشت. در سال ۲۰۰۸ استعفا دادم و دوباره به قم برگشتم. سیدعبدالصاحب به ما گفته بود یک سال به لندن بیایید ولی این یک سال که گفت، چهار یا پنج سال طول کشید! برگشتم قم و این در حالی بود که هم رفقای ما در منطقه «سری» و هم دوستانی که در حج با آنها آشنا شده بودم و در کشورهای اسکاندیناوی و دیگر کشورهای اروپایی یا کانادا و آمریکا ساکن بودند، منتظر بنده بودند که مثلا برای محرم یا صفر یا مناسبت های مذهبی نزدشان باشم.

  • بعد از بازگشت از انگلستان فعالیت‌های تبلیغی شما متوقف شد؟

نخیر! از سال ۲۰۰۸ تا سال ۲۰۱۱ به خیلی از کشورهای دنیا برای تبلیغ در محرم و صفر و ماه مبارک رمضان و دیگر مناسبت های دینی، مسافرت کردم. آلمان، سوئد، دانمارک، سوییس، خود لندن، کانادا و آمریکا. وقتم را برای مسافرت بین این کشورها تقسیم می‌کردم و مثلا در ماه مبارک رمضان، پانزده روز اول در یک کشور و پانزده روز دوم در کشور دیگری به سر می‌بردم. مثلا خاطرم است یک سال ماه مبارک رمضان آقای خادمی – ایشان اصفهانی است و پدرش از فضلاست و خودش هم از علمای بزرگ اصفهان است – که در کوپنهاگ مسجد بزرگی دارد، بنده را برای سخنرانی عربی دعوت کرد. آن سال آقای قرائتی در همان‌جا برای سخنرانی فارسی دعوت شده بود. بنده به مدت ۱۲ سال نیز به کشور قطر در ماه محرم یا صفر یا ایام فاطمیه برای تبلیغ می‌رفتم.

تا سال ۲۰۱۱ بنده مدام در حال مسافرت و حرکت و آمد و شد بین کشورهای مختلف جهان بودم. سه یا چهار سال، نیمه دوم ماه مبارک رمضان در لس‌آنجلس بودم. در آنجا از هر لحاظ همه چیز با اروپا متفاوت بود. مخاطبان و حاضران هم عرب زبان بودند، هم فارسی‌زبان و هم انگلیسی‌زبان.

البته در این سه سال من ارتباطم را با مسلمانان منطقه «سری» حفظ کردم و از آنها منقطع نشدم. در سال ۲۰۱۱ جمع شدیم و به فضل خدا یک جای مستقل گرفتیم. یک آقایی بانی شد و ملکی را به ما داد که برای فعالیت‌های‌مان دست‌مان باشد. ما آنجا فعالیت‌های‌مان را ادامه دادیم و این فعالیت ها از سال ۲۰۱۱ تا الآن الحمدلله آثار بسیار خوبی داشت. وقتی مرکزی بنا می‌شود جوانان و فعالان به آن مراجعه می‌کنند و این اتفاق بسیار مبارکی است. فعالیت‌های این مرکز تا سال ۲۰۲۰ ادامه داشت تا اینکه همان اوائل انتشار ویروس کرونا، ما جای دیگری را که مرتب‌تر از جای قبلی است توانستیم بگیریم.

سکونت بنده در تمام این سال ها در شمال لندن بود که حدودا یک ساعت با منطقه «سری» که در شرق لندن است، فاصله دارد. سکونت ما در شمال هم به این خاطر است که مدارس بچه ها در آنجا واقع است و هم به این خاطر که اکثر رفقا و دوستان ما آنجا ساکن اند. در همان منطقه نیز در سال ۲۰۱۴ الحمدلله توانستیم یکی مرکز اسلامی دیگر به نام مرکز اهل بیت، تأسیس کنیم. این مرکز را در منطقه ومبلی – که اگر شنیده باشید یک ورزشگاه مشهور فوتبال نیز به همین اسم آنجا واقع است – تأسیس کردیم. منطقه ومبلی، هَرو و استانمور، عنوان چند منطقه از مناطق بسیار مهم و پرتراکم لندن است. در اینجا هم ایرانی‌ها بودند هم عرب‌ها و لبنانی‌ها. ولی مرکزی برای خودشان نداشتند. مراکز دیگر بودند و شاهد بودیم که خوجه‌ها مرکز دارند ولی شیعیان خودمان، جایی نداشتند. این مرکز را به عنوان تنها مرکز شیعی منطقه تأسیس کردیم. البته مرکز اسلامی آیت‌ﷲ خویی در همان منطقه شمال لندن در منطقه میداول واقع شده بود اما نیم ساعت با این منطقه فاصله داشت.

ما در این مرکز اسلامی اهل‌بیت الحمدلله توانستیم فعالیت‌های چشم‌گیری برای مردم منطقه داشته باشیم. خصوصا بعداز بحران کرونا که فعالیت‌های‌مان را قطع نکردیم و با تمرکز آنها در فضای مجازی و مثلا با استفاده از نرم‌افزار «زوم» آنها را ادامه دادیم. برنامه‌های تبلیغی و دینی‌مان را از طریق این نرم‌افزار و در بسترهای دیگری چون یوتیوب و فیس‌بوک برای رفقای‌مان، اعم از قطری و عراقی و ایرانی، در همه کشورها اعم از کشورهای اسکاندیناوی یا دوستان مرکز «سری» و یا عزیزان مرکز اهل‌بیت ومبلی پی گرفتیم.

ما هر روز برنامه داریم. فعالیت های فرهنگی، قرآنی، تربیتی، اجتماعی، اخلاقی و دینی. برای بزرگسالان به یک نحو و برای خردسالا به یک نحو دیگر.من برای مثال برنامه‌های یک روز جمعه مرکز «سری» را از روی کنداکتور طراحی شده برای تان عرض می کنم. تا تصویری کلی از فعالیت های مان پیدا کنید. ابتدا برنامه قرائت قرآن داریم. قاری ما یک پزشک است. وقتی یک دکتر قاری قرآن ما باشد مورد تشویق و احترام دیگران قرار می‌گیرد. بعداز قرائت قرآن ما برنامه دعای ندبه را داریم که یکی از مهم‌ترین و شناخته شده‌ترین شیعیان آنجا این دعا را می‌خواند. برنامه بعدی ما قرائت دعای عهد است که یک پزشک جراح به نام سیدضیاء آن را می‌خواند. بعداز آن یک سخنرانی با موضوعی اجتماعی داریم با عنوان «درس هایی از بحران کرونا». سخنران این بخش آقای دکتر علاء حبه است که ایشان هم یک پزشک متخصص است. در ادامه آقای دکتر منذر‌الکاظمی نیز صحبت‌هایی درباره وضعیت بهداشتی و شرایط جدید جهان بیان خواهند کرد. ایشان استاد دانشگاه لندن هستند و درباره آخرین بحث های مربوط به پاندمی کرونا تحقیقات و بحث‌هایی داشتند. بخش بعدی برنامه‌های ما برای روز جمعه، قرائت زیارت امام مهدی(سلام‌ﷲ علیه) توسط آقای دکتر حارث کبه است. در نهایت نیز بنده نیم ساعت، کلام جمعه را ضمن صحبت‌هایی ایراد می‌کنم که بیشتر درباره مسائل روز و مباحث اعتقادی است.

این برنامه ها الحمدلله بچه های شیعه آن منطقه را جذب کرده است. امیدواریم خداوند ما را تحت عنایات امام زمان(عجل ﷲ تعالی فرجه الشریف) موفق گرداند تا بتوانیم خدمات ناقابلی را تقدیم کنیم باذن ﷲ.

  • با توجه به نوع فعالیت های و تجارب شما در حوزه بین الملل، نوع تعامل با پیروان سایر ادیان و مذاهب چگونه بوده و بایسته های این تعامل ها را چه مؤلفه هایی می دانید؟

بنده سال ۱۹۹۹ که در سوانزی مستقر شدم، آن زمان طلبه جوانی بودم. یک عده‌ای از دوستان می‌آمدند و می‌گفتند مواظب فلان فرد یا افراد خاص باشید آنها بعثی‌اند یا مثلا در جنگ فلان کار را کرده‌اند. پاسخ من به آنها این بود که ببینید دوستان! کسی از بنده سبقت نگیرد. بنده پدرم توسط نظام صدام شهید شده‌است! اصلا خانواده‌ای در عراق نیست مگر اینکه صدام و بعثی‌ها داغی به دل‌شان گذاشته باشند. مخصوصا علماء. به این دوستان گفتم خواهش می‌کنم قبل از ورود به مرکز اسلامی، این کیف خیالات و اوهام‌تان را بیرون دم در بگذارید و بعد وارد شوید چون ما اینجا می‌خواهیم به سوی خدا عروج کنیم. چون مرکز اسلامی واقعا نه مال من است و نه مال کسی دیگر. الحمدلله با همین سیاست هم توانستیم مسیحیان را جذب کنیم، هم عرب ها و عراقی ها، هم ایرانی ها را و هم برادران اهل سنت را. خداوند در قرآن می فرماید: «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی‏ وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ». خداوند یکی از انگیزه‌های خلقت را همین «تعارف» و شناخت متقابل ملت‌ها و قبیله‌ها معرفی کرده‌است. اما چه‌بسا حتی در بین پیروان یک دین هم این «تعارف» وجود نداشته باشد. ما باید این «تعارف» را پدید بیاوریم چه اشکالی دارد؟ این شناخت متقابل خیلی از مسائل و سوءتفاهم‌ها را از بین می‌برد. نمی‌دانم شاید شما شنیده باشید یا نه می‌گفتند در قم پسربچه‌ای در یک خانواده مبغض و کینه‌ورز علیه آخوندها بزرگ شده بود. یک روز این بچه با دوچرخه‌اش یک سیدی می بیند با همان کینه و ذهنیتی که داشت، به سید زد و عمامه‌اش را انداخت و افتاد در جوی آب و سید هم زمین خورد. پسربچه فکر می‌کرد می تواند فرار کند اما خودش هم بر اثر این ضربه زمین خورد. وقتی این اتفاق افتاد دید که این سید آمد و سر و پاهاش را گرفت و پاک کرد و جویای سلامتی و حالش شد. بعد  دید مردم آمدند عمامه آن سید را برداشتند دستش را بوسیدند. پرسید مگر این سید کیست؟ گفتند ایشان علامه طباطبایی است. این پسر با آن سابقه و ذهنیت از همان حادثه شیفته طلبه‌ها شد. پس این مسأله «تعارف» مسأله خیلی مهمی است.

بنده در نجف بزرگ شدم. اصلا قبل از اینکه از نجف خارج شوم خیال می‌کردم سنی ها یک موجودات دیگرند! ولی بعدها دیدم خیر این گونه نیست. واقعا این «تعارف» و همزیستی مسالمت‌آمیز مسأله بسیار مهمی است.

یک روز شهردار لندن همه ائمه جماعات را برای کنفرانسی یکروزه به منطقه کنت دعوت کرده بود. موضوع کنفرانس، چگونگی تعامل مسئولین و مدیران زندان ها با مسلمانان محبوس در زندان‌های منطقه بود. از تمامی علمای مسلمان اعم از شیعی و زیدی و وهابی و سلفی دعوت کرده بودند تا از آنها درباره نوع تعامل با آن زندانی‌های مسلمان، مشورت بگیرند. بنده هم دعوت شدم به عنوان ائمه یکی از مساجد. مردد بودم که بروم یا نه ولی نهایتا رفتم. وارد که شدم، هیبت علمای وهابی را دیدم با آن عمامه‌های آن چنانی و ریش های بلند. همه شان چپ چپ به من نگاه می‌کردند. فی‌المجلس یاد روایتی تاریخی افتادم. ابن عباس(رحمهﷲ علیه) بر قومی گذشت که – نعوذبﷲ – حضرت علی(علیه السلام) را سب می کردند. او نابینا بود. از آنها پرسید کدام یک از شما خدا را سب می کنید؟ گفتند نه ما این کار را نکرده و نمی کنیم. پرسید کدام یک از شما پیامبر(صلی ﷲ علیه وآله) را لعن می کردید؟ گفتند نه ما اصلا چنین کاری نکرده و نمی کنیم. ابن عباس گفت: وﷲ من از پیامبر شنیدم که کسی که علی را سب می کند مانند این است که خدا و پیامبر(صلی ﷲ علیه وآله) را سب کرده‌است. بعداز آن از غلامش پرسید این ها به من چگونه نگاه می کنند؟ آن غلام این بیت شعر را گفت: «نظروا إلیک بأعیُنٍ مُزْوَرّهٍ/ نَظَر التُّیوسِ إلى شِفارِ الجازِرِ». یعنی به تو آن گونه نگاه کردند مانند نگاه گوسفندان هنگامی که قصاب، چاقو به دست می خواهد بکشدشان! من این را یادم آمد. خدا شاهد است وقتی وارد شدم دیدم شاید ۳۰۰ نفر بودند همه این گونه نگاهم می‌کردند. سخنران چه کسی بود؟ بنده و سه نفر دیگر از آقایان. من سخنرانی عربی، یک نفر سخنرانی انگلیسی و یک نفر سخنرانی اردو و یکی هم الآن یادم نیست که چه کسی بود.

یکی از آن سخنرانان شروع کرد به اهانت به مذهب تشیع. بحث اصلا ربطی به اختلافات مذهبی نداشت ولی این آقا شروع کرد به حرف زدن علیه شیعیان. حالا موضوع بحث و کنفرانس چگونگی تعامل با زندانیان بود ولی این آقا در صحبت‌هایی بی ربط گفت که شیعیان امامت را به وراثت، از پدر به پسر و همین طور پدر به پسر و در ادامه باز هم پدر به پسر می‌دانند. بعد هم صحبت‌هایی درباره چگونگی تعامل با زندانی‌ها گفت. گفت که ما باید برای زندانی ها قصه حضرت یوسف(علیه السلام) را الگو قرار بدهیم چون از میان انبیائی که در زندان افتادند و مثلا هفت سال در آنجا بودند، تنها ایشان بودند. سخنرانی این سخنران که به اتمام رسید، نوبت صحبت بنده شد و بنده نیز سخنرانی‌ام را شروع کردم. اول درباره زندانیان گفتم  که داستان حضرت یوسف زیاد مناسب نیست که به عنوان الگو برای زندانی‌ها معرفی شود. چون حضرت یوسف(علیه السلام) بی‌گناه بود و بی‌گناه به زندان افتاد. شما وقتی برای یک زندانی چنین الگویی را تعریف می‌کنید، ممکن است این احساس به او دست بدهد که او هم بی‌گناه است. این در حالی است که معمولا زندانی‌هایی که در آنجا به زندان می‌افتند، مجرم‌اند. شما اگر برای چنین شخصی داستان یوسف را تعریف کنید ممکن است این معنا را برایش متبادر کنید که خودش را نیز بی‌گناه بداند و در این صورت این مجازات موجب هیچ عبرتی برای او نخواهد شد بنابراین بهتر است به جای داستان حضرت یوسف، داستان حضرت یونس(علیهما السلام) برای زندانی ها بیان شود. «وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا». بالأخره حضرت نوعی از غضب داشتند. «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ» ولی توبه کرد: «فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ».

بعد صحبت هایی درباره مشکلات و وضعیت زندانی‌ها هم کردم و گفتم که این زندانی‌های مسلمان بالأخره یک امام و مرشد دینی نیاز دارند یا مثلا مسجدی می‌خواهند یا جایی برای نماز و عبادت. علی ای حال. بعد گفتم این آقایی که پیش از این به وراثتی بودن امامت نزد شیعه اعتراض داشت به بنده به عنوان یک شیعه اعتراض داشت یا به خداوند متعال؟ این آیه را خواندم: «إِنَّ ﷲَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ ذُرِّیَّهً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ». اینجا هم انتخاب الهی با وراثت و مستقیما پدر به پسر است. بالأخره اعتراض سخنران قبلی به من است یا قرآن؟ هیچ نگفت. وقتی ساعت غذاخوری و استراحت رسید یک جوان سنی آمد و به من گفت من اولین دفعه یک شیعه را از نزدیک می‌بینم و سخنانش را می‌شنوم. خیلی متأثر شدم از این صحبت‌ها. آدرس گرفت و تلفن گرفت و تا به حال این از دوستان صمیمی بنده است. ایشان به مرکز ما می‌آید و ما نیز به مرکز ایشان می رویم. معنای «لِتَعَارَفُوا» همین است. واقعا وقتی از هم دور باشیم این تصورات نادرست بر رفتارها حاکم می‌شود.

  • در مقابل مواجهه‌های احترام‌آمیز شما با پیروان سایر ادیان و مذاهب در محیط بین الملل، روش دیگری را نیز از سوی برخی از شیعیان شاهد هستیم که اصطلاحا به نام شیعیان افراطی شناخته می‌شوند و نقطه مقابل و دشمنی‌شان را به صورت افراطی با اهل‌سنت قرار داده‌اند و بسیار برای تشیع هزینه ساز هستند. متأسفانه در همان لندن هم فعالیت‌های بسیار قوی دارند. ما نمی‌توانیم به اندازه شما که در محیط بین‌الملل این اندازه تجربه و فعالیت دارید، آسیب‌زایی فعالیت‌های این طیف را درک کنیم ولی شما درباره مشکلاتی که این گونه طیف‌ها از شیعیان می‌توانند اینجاد کنید برای ما سخن بگویید.

اولا اگر ما بخواهیم ریشه این موضوع را از لحاظ اعتقادی مورد بحث قرار دهیم، می‌بینیم که ائمه اهل‌بیت(علیهم السلام)  سفارش‌های فراوانی به ما کرده‌اند برای ارتباط داشتن و نزدیک شدن به پیروان مذاهب دیگر اسلامی. شما تاریخ بنی امیه را بخوانید. می بینید که این دو سلسله خلافت بسیار روی تخریب مفهوم «إِنَّ هَٰذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّهً وَاحِدَهً» کار کردند. بسیار تلاش کردند که این امت واحده را تفکیک کنند. امروز هم استکبار جهانی تلاش های بسیار زیاد و عجیب و غریبی برای از بین بردن این وحدت می‌کند و متأسفیم که بگوییم مقداری هم برای رسیدن به این هدف‌شان موفق شدند. برعکس می‌بینیم که در طول تاریخ ائمه اهل(علیهم السلام) سعی می‌کردند مفهوم امه واحده را حفظ کنند. البته این نکته را ما صریحا می‌گوییم که معنای وحدت، عقب‌نشینی از عقاید و مبانی خودمان از جمله مسأله تبرّی نیست. ولی شما ببینید امام(علیه السلام) چه سفارشی می‌کنند: «صَلُّوا عَشَائِرَکُمْ، وَ اشْهَدُوا جَنَائِزَهُمْ، وَ عُودُوا مَرْضَاهُمْ، وَ أَدُّوا حُقُوقَهُم». این روش قرآنی و توصیه‌های ائمه اهل‌بیت(علیهم السلام) است.

ثانیا شما عملکرد و موضع گیری‌های علمای بزرگوار ما را ببینید، علمای معاصرمان آیت‌ﷲ سیستانی و دیگر مراجع نجف، هم چنین مراجع قم، مقام معظم رهبری، مرحوم امام راحل و به طور کلی بزرگان شیعه، این ها چه مواضع و توصیه‌هایی در زمینه توصیه به وحدت و همزیستی با اهل‌سنت دارند. می‌دانید که امام(رحمه ﷲ تعالی علیه) قائل بود در مکه به نماز اهل‌سنت اقتدا کنید حتی اگر تقیه نباشد. نیاز به اعاده نماز هم نیست. آیا ما می‌توانیم این ادله موثق را از کتاب و سنت و علما نادیده بگیریم و دست به کارهایی از سر جهل و تعصب که موجب خشنودی دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) و خوشنودی استکبار جهانی می‌شود، بزنیم.

اما اینکه شما می‌فرمایید برخی از شیعیانی که رویکردی دیگر و افراطی دارند، در لندن جایگاه مهم و پررنگی دارند، نه خیر. بعید می دانم چنین باشد. عامه مردم اغلب روش‌شان را نمی پسندند و برعکس رویکرد مورد پسندشان، جهت گیری‌های مسالمت‌آمیز و مضامین ناب محمدی است. آن روش دیگر، روشی برعکس جهت صحیح سیر اسلام هست. لذا ماندگار نیست.

  • به نظر شما مراکز رسمی حوزوی و تبلیغی جمهوری اسلامی ایران یا مراجع معظم تقلید به چه صورتی می‌توانند از فعالیت‌‌های تبلیغی که توضیح دادید حمایت داشته باشند؟

یک نکته پایانی نیز درباره لزوم پشتیبانی بزرگان و مراجع حوزه از فعالیت‌های تبلیغی و مبلغین بین‌المللی عرض کنم. البته این مطلب باید در یک نشست جداگانه و مستقل بحث شود چون واقعا یک درد و معضل بزرگ است. چهار پنج سال پیش در سفر حج بودیم. کاروان ما بزرگ‌ترین کاروان حجاج اروپایی بود. ۵۰۰ نفر در کاروان ما بودند. کاروان معروفی بود و بسیاری از مؤمنین موجه مانند پزشکان و شخصیت‌ها در آن حضور داشتند. یک روز رئیس کاروان دوان دوان نزد آمد و گفت یک آقایی از بعثه مقام معظم رهبری آمده با شما کار دارد می خواهد با شما ملاقات کند. آمد وارد اتاق شد و با همان عربی شکسته‌ای که صحبت می کرد – مانند فارسی صحبت کردن شکسته الآن بنده! – گفت من می‌خواهم با شما آشنا بشوم. حالا من نمی‌دانم که آیا ایشان تازه به بعثه آمده بود یا آنجا تغییراتی بود که کارگزاران پیشین بعثه رفته بودند، واقعا این جریان را نمی‌دانم. به هر حال گفت که من می‌خواهم با شما آشنا بشوم. من گفتم: «خیلی خوش آمدید». با تعجب گفت: شما فارسی هم بلدید؟ گفتم واقعا بسیار جای تأسف است که یک نفر از جمهوری اسلامی ایران با این عظمت، با منِ طلبه که سال ها قم زندگی کرده‌ام، خانه‌ام در همین خیابان‌های قم است، آشنایی نداشته باشد و برایش عجیب باشد که بنده فارسی صحبت می‌کنم.

ما واقعا به پشتیبانی و حمایت علما و مراجع حوزه علمیه قم در عرصه فعالیت‌ها و تبلیغ معارف اهل‌بیت نیازمندیم.  ما نیاز شدیدی به حوزه علمیه قم داریم. از لحاظ شناخت و تشخیص افراد این نیاز را داریم. این نکته و موضوع بسیار مهمی است.

در همین مرکز اسلامی اهل‌بیت(علیهم السلام) در منطقه سری، یک روز کسی آمده از ما بپرسد که نیازتان چیست؟ من منظورم نیازهای مادی نیست. نمی‌گویم نیاز مادی نداریم ولی الحمدلله می‌توانیم به گونه‌ای نیازهای مادی‌مان را رفع کنیم و به هر نحو گلیم‌مان را از آب بکشیم ولی نیازها و حمایت‌های معنوی چه طور؟ مردم توقع زیادی دارند. یک چیزی خدمت‌تان بگویم تا قدرش را بدانیم. شیعیان، مهر و محبت به ایران در دل های شان کاشته شده‌است. من امروز خدمت یکی از مراجع رسیدم ایشان گفتند فشارهای اقتصادی در ایران زیاد شده است. بنده گفتم حاج آقا امروز جمهوری اسلامی ایران بدون هیچ کلام و منازعه ای پرچمدار توحید در کل جهان است. جایی اگر در کل این جهان دعوت به توحید خداوند و اهل‌بیت(علیهم السلام) بکند تنها در این سرزمین است. ما باید به این امر مفتخر باشیم و قدرش را بدانیم. طبیعت هر شیعی این است که دوستدار ایران است. ذوب در محبت ایران است. آیا سزاوار نیست که ما این را غنیمت بشماریم و از آن استفاده کنیم و برای امور خیر به کارش بگیریم؟ ولی گاهی وقت‌ها ما قدر این ظرفیت و فرصت عظیم را نمی‌دانیم.

متاسفانه برخی از شیعیان کشورهای دیگر هنگامی که به ایران می‌آیند با برخوردهای ناشایستی مواجه می‌شوند. در همین فرودگاه امام یکی از دوستان قطری ما برایم تعریف می‌کرد – این آقا ایرانی الأصل است و زبان فارسی را نیز می‌داند – از من پرسیدند برای چه به ایران آمده‌ای؟ با اینکه من از راه قانونی آمده بودم و از سفارت جمهوری اسلامی ایران در دوحه ویزا گرفته بودم این گونه با من برخورد شد. می‌گفت من به آن آقایی که در فرودگاه این سؤال را از من پرسید گفتم: من برای شما نیامده‌ام برای زیارت امام رضا(علیه السلام) آمده‌ام. این امور باید مد نظر ما باشد.

  • در یک جمع‌بندی کلی نیازها و مسائل مربوط به تبلیغ بین‌الملل را برای مخاطبان ما بفرمایید

ما در بحث تبلیغ در محیط بین‌الملل، از لحاظ فرهنگی هم نیازهای فراوانی داریم. ما به به طرح مفاهیم اسلامی و مفاهیم شیعه نیاز داریم. نمی دانم شیخ فارس الحسون(رحمه‌ﷲ علیه) را می‌شناسید یا نه. ما در مرکز ابحاث عقایدیه با هم هم‌درس بودیم. این مرکز را الآن برادرشان شیخ محمد الحسون اداره می‌کنند. مرحوم شیخ حسن الحسون برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت که من کتابی جمع‌آوری و تألیف کردم در مرکز ابحاث عقایدیه و رفتم خدمت آیت‌ﷲ سیستانی و گزارشی از آن کتاب و فعالیت‌های مرکز ابحاث عقائدیه خدمت‌شان بیان کردم و عرضم کردم که ما این تعداد مستبصر داریم و این اندازه شیعه شده‌اند. می‌گفت که آیت‌ﷲ سیستانی نگاهی به من کردند و گفتند: «اینها را همه کنار بگذارید. همه اینها مباحث اعتقادی است و پیش از این بحث شده. امروز بحث های نوین و جدید باید مطرح بشوند». من این شرح ملاقات شیخ الحسون با آیت‌ﷲ سیستانی را روی منبر و جاهای مختلفی مطرح کردم. الآن هم اینجا می‌گویم که غرب در حال یک رقابت سخت با ماست. به ما تهاجم فرهنگی کرده‌است. ما باید کوشش کنیم ببینیم برای جوان‌های مان چه کار می‌توانیم بکینم. وهابی‌ها وقتی مبلغی را به منطقه‌ای می‌فرستند، از لحاظ مادی بهتر از من می‌دانید که چه حمایت‌هایی از آن مبلغ می‌کنند. در چچن چه کار کردند؟ هر کسی می‌آمد مسجد صد دلار به او می‌دادند. هر کسی ریشش را بلند می کند ۵۰ دلار به او می‌دادند. هر کسی دشداشه‌ای کوتاه تن بکند، همین طور. اما اینها به کنار حمایت‌های معنوی و فرهنگی از او می‌کنند. مثلا معلومات و اطلاعات دقیق مورد نیاز او را بهش می‌دهند. اینکه نیازهای مردم چیست و دغدغه های مورد ابتلای شان چه موضوعاتی است. آیا ما این گونه هستیم؟ در همین محرم و صفر الآن ببینید چند تا منبر ما داریم در لندن؟ کاری به کل اروپا که آنجا هم منابر زیادی برپا می‌شوند نداریم. ولی در همین لندن ۱۵ تا ۲۰ مرکز اسلامی و مسجد و حسینیه و مسجد، مراسم محرم و عزاداری دارند. خوب حالا می‌پرسیم آیا این ها وحدت گفتمانی و هماهنگی در رویکردها و مضامین دارند؟ آیا اتاق فکری که اینها را پشتیبانی و حمایت فکری بکند وجود دارد؟ به این می‌گویند «وحدت خطاب». فرض بفرمایید در بحث تقیه. این آقا یک چیزی می‌گوید، آقایی دیگر چیزی دیگر و سومی هم مطلبی متفاوت از دو مطلب قبل. خوب این امور نیاز به کار و مجاهدت دارد. بله من می‌دانم در اینجا و در ایران هم کار و مشکلات زیاد است ولی به هر حال همین موضوع لزوم موحد کردن خطاب و تشکیل آن اتاق فکر، هم یکی از مشکلات و نیازهای ماست. یک سال در لس‌آنجلس منبر می‌رفتم. خطیبی از قم دعوت کرده بودند که به زبان فارسی منبر برود. اسم نمی برم. ایشان قرار بود به فارسی منبر بروند و بعداز ایشان نوبت من بود. در لس آنجلس و آن مناطق مسافت ها بسیار از هم دور و با فاصله است. یعنی کسی که می خواهد بیاد مسجد حداقل یک ساعت و نیم در مسیر آمدن و یک ساعت و نیم در مسیر برگشتن می‌ماند. خلاصه که باید برای رفتن و برگشتن مایه بگذارد. آن آقای خطیب فارسی زبان رفت بالای منبر – خدا شاهد است – گفت: آقایان! یک آقایی دعا می‌کرد می‌گفت خدایا به من یک داماد خرپول بده. خداوند به او دامادی داد که خر بود ولی پولی نداشت! این را بالای منبر گفت و به یک بار همه حضار برگشتند به همدیگر نگاه کردند و چیزهایی به همدیگر گفتند! خوب این آقا اگر این سخنرانی را در ایران داشت درست است می توانست این مطلب را به عنوان یک مطایبه و مطلب خنده دار در نظر داشته‌باشد ولی در لس‌آنجلس؟ در قرآن این آیه را داریم که: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ». خوب این «لسان قوم» یعنی چه؟ یعنی فرهنگ و افکار آن قوم و آن منطقه را باید بداند. عرض کردم خدمت‌تان که اولین بار سال ۱۹۹۹ برای تبلیغ به لبنان رفتم. در منطقه شهابیه منبر رفتم. جوان بودم و بسیاری از مسائل را نمی‌دانستم. این بحث مال ۲۲ سال پیش است. در منبر روز اول محرم این آیه را مطرح کردم: «وَٱتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ٱبْنَىْ ءَادَمَ بِٱلْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ ٱلْءَاخَرِ» و شروع کردم درباره برادرکشی صحبت کردن. اینکه چه طور این مسأله از اول خلقت با بشر همراه بوده و این بحث‌ها. به یک باره دیدم عده‌ای بلند شدند مجلس را ترک کردند. بعداز منبر آقای صاحب‌مجلس آمد و گفت: چه کردی سید؟ گفتم: مگر من چه گفتم؟ گفت ما اینجا بین امل و حزب ﷲ دعوا و درگیری و برادرکشی داریم! مخاطب شناسی موضوع بسیار مهمی است که من آن زمان متوجهش نبودم. طلبه‌ای بالای منبر می‌رود و هیچ آشنایی از آن منطقه و فرهنگش ندارد و متأسفانه نمی‌تواند مؤثر باشد بلکه گاهی نقض غرض هم می‌شود. لذا این واقعا باید یک بحث‌های مفصلی درباره‌اش بشود مخصوصا ما الحمدلله آمادگی‌اش را داریم. قم الان حقیقتا مرکز اسلام و تشیع است. خوب برای این هدف باید هزینه کرد و از این ظرفیت قم استفاده کرد تا بتوانیم إن شاءﷲ به نتایج چشم‌گیر برسیم.

 


منبع: مجله آنلاین مباحثات

در خبرنامه سایت عضو شوید و آخرین مطالب سایت را در صندوق ایمیل‌تان دریافت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا